متوهم

بنام خدا

گفتند : روباهی مفلوک و بیچاره که از فرط سیه بختی و گرسنگی به سختی توان راه رفتن داشت در راه به شیری رسید - و تعظیم کرد - شیر که حال زارش را دید بر او رحمت آورد - و او را پذیرفت و غذایش داد- از آن پس گاهی شیر استراحت می کرد و روباه با دیدن کاروانی او را بیدار می کرد - و شیر آماده حمله می شد - از روباه می پرسید - آیا سینه ام ستبر شده ؟ روباه می گفت : بله - شیر می پرسید آیا دمم بر هم پیچیده ؟ خوب روباه نگاه می کرد و می گفت : بله - در مرحله آخر شیر می پرسید آیا چشمان من را خون گرفته ؟ روباه می گفت : بله - و آنگاه شیر حمله می برد و اسبی یا قاطری از کاروان را می درید و می آورد تا خودش و روباه بخورند -

چندی گذشت - و روباه از بودن در کنار شیر و خوردن غذای مرتب - آبی زیر پوستش افتاد- و کم کم احساس کرد که چرا من نتوانم شیر باشم ؟ - این بود که از شیر جدا شد و به قسمتی دیگر از جنگل رفت - از قضای روزگار - روباهی که حال و روزش مانند حال روز همین روباه متوهم ما - قبل از آشنائی با شیر بود از آن ناحیه می گذشت - روباه مفلوک با دیدن روباه متوهم که خیلی چاق و سر حال شده بود - تعظیمی کرد و گفت : سلام جناب روباه - ولی روباهی که به خیال خود شیر شده بود با اخم گفت : من روباه نیستم - شیر هستم  اگر قبول کنی الان که کاروان بیاید شکار می کنم و ترا هم سهمی می دهم - روباه گرسنه بیچاره چون گرسنه بود قبول کرد - روباه شیر شده گفت : خوب من الان می خوابم وقتی کاروان آمد من را بیدار کن - روباه گرسنه گفت چشم - و زمانی که کاروان نزدیک شد- روباه متوهم را بیدار کرد - روباهی که خود را شیر می انگاشت چون سوالات شیر را یادش رفته بو فقط سوال آخری را پرسید : بگو ببینم آیا چشمان من را خون گرفته ؟ تا من حمله کنم ؟ روباه گرسنه هر چه دقت کرد در چشمان او خون ندید ولی گفت : بله قربان چشمان شما را خون گرفته - خوب روباه چاق به سمت کاروان حمله کرد تا قاطری را بدرد - ولی قاطر یک لگد به میان پیشانی آن بیچاره زد - که خونین شد - بیچاره فرار کرد و نزد روباه گرسنه آمد - روباه گرسنه تا او را دید گفت :

قربان راستش آن زمان چشمان شما را خون نگرفته بود - ولی الان خوب خون گرفته -

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفائی ---- عهد نابستن از آن به که ببندی و نپائی

عنصر نامطلوب

بنام خدا

امروز هم راس ساعت 8.30 در محل کانون حاضر بودم ولی تا دوستان جمع شدند و به حدنصاب رسیدیم نزدیک 9 بود - حرف جدیدی مطرح نشد - فقط صحبت حق امضا ها بود که من نظرم را گفتم و سوالی هم از جناب دبیرکل کردم - گفتم : مگر دبیرکل نباید مجری مصوبات شورا باشد ؟ پس شما به چه مجوزی اقدام به چاپ آگهی برای استخدام نیروی جدید بدون اجازه شورا نموده اید ؟

جالب این بود که به جای دبیر کل جناب مجتهدی واکنش نشان داد و با لحنی رئیس مآبانه که نشان از مشتبه شدن امر و توهم داشت به بنده حمله کرد و حقیر را عنصر نامطلوب نامید -

البته اینکه امثال بنده مطلوب امثال ایشان نیستیم امری بدیهی است . ولی اقرار به این امر در حضور جمع حاکی از حساسیت ایشان است به ورود به حیاط خلوتی که برخی برای خودشان ایجاد کرده اند .

این مطلب را هم برای ثبت در تاریخ کوتاه کانون صرافان نوشتم -

ثبت شدیم

بنام خدا

بالاخره بعد از هشت و ماه اندی که از تاریخ برگزاری مجمع و انتخابات کانون گذشت - دوستان موفق شدند سازمان محترم ثبت را راضی به انجام ثبت مجمع کنند .

و البته کمک و مساعدت و لطف و محبت برخی مقامات و بزرگان بانک مرکزی در انجام این امر نقش کلیدی داشت .

زحمات جناب بیت لفته - مجتهدی - ضرغامی -به گفته خود جناب بیت -تا آخر سال 94 کاملا بی نتیجه بود و به قول جناب بیت لفته سازمان ثبت با ارسال نامه ای در اسفند 94 آب پاکی را مبنی بر عدم ثبت روی دست آقایان ریخته - ولی در سال جدید با مساعی  و پا در میانی برخی از مقامات بانک مرکزی مقامات ثبت مجاب به ثبت مجمع شده اند - و در هر صورت این کار به مبارکی به انجام رسیده -

و از هم اکنون اعضای محترم شورا با حمایت همه همکاران باید در انجام وظیفه اصلی خود که همانا دفاع از منافع به حق صرافان است کوشا باشند و انشاالله به کمک خداوند موفق هم می شوند .

روایت بی ربط برای لطیف شدن فضا-

گفتند: روباهی گرفتاری بزرگی داشت عاقبت برای رفع آن متوسل به جناب شتر شد - جناب شتر به سهولت مشگل را بر طرف کرد و این باعث استحکام دوستی بین آنان شد - تا حدی که تصمیم گرفتند دم های خود را به یکدیگر گره بزنند - و همین کار را هم کردن و گره محکمی هم زدنند - و به خوبی و خوشی مدتی را گذراندند- تا اینکه زمانی جناب شتر تصمیم گرفت (یا مجبور شد )از جای خود بلند شود - خوب در این حالت تجسم وضعیت روباه کار سختی نیست - شخصی روباه را در آن حالت دید و پرسید : قربان چرا به این وضع گرفتار شدی ؟ - روباه که دمش به دم شتر گره خورده بود و سرش در بین پا های شتر دائم ضربه می دید و به زحمت حرف می زد گفت :

این نتیجه وصلت با بزرگان است - تا نشسته بودند خوب بود ولی وقتی برخاستند این اتفاق افتاد .

ما شکار می کنیم پس ما هستیم

بنام خدا

دیروز خبر رسید که مجلس شورای اسلامی مصوبه ای داشته که در آن صرافان را از شمول مالیات بر ارزش افزوده معاف دیده است .

به این بهانه در صفحه تلگرام کانون سیل تشکر و تقدیر و خواهش می کنم و قابلی نداشت - از سوی طرفین مخاطبین در جریان بود .

نمی دانم چرا به یاد داستانی از کتاب مستطاب چرند و پرند افتادم که البته هیچ ارتباطی هم به قضایای اخیر ندارد و فقط برای لطیف شدن فضا به عرض می رسانم :

گفتند : مرحوم دخو یک زمانی تصمیم می گیرد که برای شکار از شهر بیرون برود - بعد از چند ماه خبر می رسد که چه نشسته اید که دخو شیر بزرگ و خطرناکی را شکار کرده و کشته - خوب همه خوشحال شدند و در میدان شهر جمع شدند و شروع به تشکر و تقدیر از دخو کردند - دخو هم با فروتنی تشکر مردم را پاسخ می داد و دست شیر را هم که همراه آورده بود به عنوان نشانه شکار به مردم نشان می داد - مردم هم به شجاعت و پردلی او آفرین ها می گفتند - ولی یک نفر در آن میان از دخو پرسید : قربان معمولا هر کس شکاری را می کشد سرش را به عنوان نشانه همراه می آورد چه شد که شما دست شیر را بریدی و همراه آوردی ؟ دخو نگاه عاقل اندر سفیهی به او کرد و بادی در غبغب افکند و گفت : راستش من هم اول می خواستم سرش را بیاورم ولی تا من رسیدم سرش را دیگری بریده و برده بود - خوب من هم دستش را بریدم و آوردم -

خوب مردم هم قانع شدند و بار دیگر برای دخو هورا کشیدند و به تشکر کردن ادامه دادند - و البته دخو هم با تواضع سر خم می کرد که خواهش می کنم - وظیفه من بوده - قابلی نداشته - انشاالله باز هم برایتان شکار های بیشتری انجام می دهم . با حمایت شما - با تشویق های شما و ...

جلسه رسمی نشد

بنام خدا

امروز هم طبق دعوت برای تشکیل جلسه شورا راس ساعت 8.30 در محل کانون حاضر بودم - آقایان :بیت لفته - نجومی - دهقان - قاسمی و ذاکری هم بودند - ولی چون چهار نفر از اعضای اصلی به دلایل گوناگون حضور نداشتند - بنابر این جلسه رسمی نشد -

از خداوند عاقبت خیر و توفیق عمل صالح با سلامتی مسئلت دارم .